وقتي که ميس اميلي گريرسن مرد، همۀ اهل شهرِ ما به تشييع جنازهاش رفتند. مردها از روي تاثر احترامآميزي که گويي از فروريختن يک بناي يادبود قديم در خود حس ميکردند، و زنها بيشتر از روي کنجکاوي براي تماشاي داخل خانه او که جز يک نوکر پير – که معجوني از آشپز و باغبان بود – دستکم از ده سال به اين طرف کسي آنجا را نديده بود.
اين خانه، خانه چهارگوش بزرگي بود که زماني سفيد بود، و با آلاچيقها و منارها و بالکونهايي که مثل طومار پيچيده بود به سبک سنگين قرن هفدهم تزيين شده بود، و در خياباني که يک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهاي پنبه دستدرازي کرده بودند حتي يادبودها و ميراث اشخاصي مهم و اسم و رسمدار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانه ميس اميلي بود که فرتوتي و وارفتگي عشوهگر و پا برجاي خود را ميان واگونهاي پنبه و تلمبههاي نفتي افراشته بود –وصله ناجوري بود قاتي وصلههاي ناجور ديگر.
و اکنون ميس اميلي رفته بود به مردگان مهم و باصلابتي بپيوندد که در گورستاني که مست بوي صندل است ميان گورهاي سرشناس و گمنام سربازان ايالت متحده و متفقين که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرميدهاند.
ميس اميلي در زندگي براي شهر بهصورت يک عادت ديرينه، يک وظيفه، يک نقطه توجه، يا يکنوع اجبار موروثي درآمده بود؛ و اين از سال 1884، از روزي شروع ميشد که کلنل سارتوريس شهردار -همان کسي که قدغن کرده بود هيچ زن سياهي نبايد بدون روپوش به خيابان بيايد- ميس اميلي را از تاريخ فوت پدرش به بعد براي هميشه از پرداخت ماليات معاف کرده بود. نه اينکه ميس صدقه بپذيرد، بلکه کلنل سارتوريس داستان شاخ و برگداري از خودش درآورده بود، بهاين معني که پدر ميس اميلي پولي از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفهاش ترجيح ميداد که قرضش را به اين طريق بپردازد. البته چنين داستاني را فقط آدمي از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوريس ميتوانست از خودش بسازد و فقط زنها ميتوانستند آن را باور کنند.
وقتي که آدمهاي نسل بعدي، با طرز تفکر تازه خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، اين قرار مختصر نارضايي ايجاد کرد. اول سال که شد، يک برگ ابلاغيه ماليات توسط پست براي ميس اميلي فرستادند.
ماه فوريه آمد و از جواب خبري نشد. آنوقت يک نامه رسمي به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سرفرصت سري به مقر «شريف» بزند. يک هفته بعد خود «شريف» يک نامه به او نوشت و تکليف کرد به ديدنش برود، يا اينکه اتومبيلش را براي او بفرستد. در پاسخ يادداشتي دريافت کرد که روي يک برگ کاغذ کهنه قديمي به خط خوش ظريف و روان، با جوهر رنگ باختهاي نوشته شده بود؛ به اين مضمون که ايشان ديگر از منزل بيرون نميروند. برگ ابلاغيه ماليات هم بدون شرح و توضيحي به يادداشت ضميمه شده بود.
انجمن شهر جلسه مخصوصي تشکيل داد. هيئتي مامور ملاقات با او شد. اعضاي هيئت رفتند و در زدند. دري که هشت يا نه سال يا بيشتر بود که کسي از ميان آن نگذشته بود -از همان زماني که ميس اميلي تعليم نقاشي چيني را ترک کرده بود. همان پيرمرد سياهي که نوکر ميس اميلي بود. اعضاي هيئت را به داخل سالن دنج و تاريکي راهنمايي کرد. از اين سالن يک پلکان به ميان تاريکيهاي بيشتري بالا ميرفت. بوي زهم گرد و خاک و پان ميآمد. بوي سرد و مرطوبي بود. پيرمرد سياه آنها را به سالن پذيرايي راهنمايي کرد.
سالن با مبلهاي سنگيني که روکش چرمي داشتند آراسته شده بود. وقتي که سياه پرده يکي از پنجرهها را کنار زد ديدند که چرم مبلها ترک ترک شده است. و وقتي که نشستند، غبار رقيقي آهسته و تنبلوار از اطراف رانهايشان بلند شد و با ذرات بطيه و تنبل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره ميتابيد دور خود پيچ و تاب خورد. تصوير مدادي ميس اميلي در يک قاب اکليلي تاسيده، روي سه پايه نقاشي گذاشته بود.
وقتي که ميس اميلي وارد شد آنها از جا پا شدند. ميس اميلي زن کوچک اندام چاقي بود که لباس سياه تنش بود. زنجير طلايي نازکی تا کمرش پايين ميآمد و زير کمربندش ناپديد ميشد. به يک عصاي آبنوس که سر طلايي تاسيدهاي داشت تکيه داده بود و شايد به همين جهت بود که آنچه در ديگري ممکن بود فقط فربهي برازندهاي باشد، در او چاقي و لختي مينمود. بدنش ورم کرده به نظر ميرسيد، مثل بدني که مدتها در اعماق تالاب راکدي مانده باشد. رنگش هم همانطور سفيد و بيخون بود.
چشمهايش ميان چينهاي گوشتالوي صورتش گم شده بود. وقتي که اعضاي هيئت، پيغام خودشان را بيان ميکردند، چشمهايش به اين طرف و آن طرف حرکت ميکرد. مثل دو تکه ذغال بود که تو يک چانه خمير فروکرده باشند. ميس اميلي به آنها تعارف نکرد بنشينند، همينطور در درگاه ايستاد و آرام گوش داد، تا آن کسي که حرف ميزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد. بعد صداي تيکتيک يک ساعت نامرئي که شايد بهدُم همان زنجير طلايي آويزان بود به گوشش رسيد.
صداي ميس اميلي خشک و سرد بود: «من در جفرسن از ماليات معافم. اين را کلنل سارتوريس به من گفته است. شايد شما بتوانيد با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنيد.»
«ولي ميس اميلي ما به سوابق مراجعه کردهايم. ابلاغيهاي به امضاي شريف از ايشان دريافت نکردهايد؟»
ميس اميلي گفت: «چرا من کاغذي دريافت کردهام. شايد ايشان به خيال خودشان شريف باشند… ولي من در جفرسن از ماليات معافم.»
«اما دفاتر خلاف اين را نشان ميدهد. ما بايد توسط…»
«از کلنل سارتوريس بپرسيد. من در جفرسن از ماليات معافم.»
«ولي ميس اميلي…»
«از کلنل سارتوريس بپرسيد.» (کلنل سارتوريس تقريبا ده سال بود که مرده بود.)
«من در جفرسون از ماليات معافم. توب!»
پيرمرد سياهي ظاهر شد. «اين آقايان را به بيرون راهنمايي کن.»
2
و به اين طريق ميس اميلي آنها را، سوار و پيادهشان را، شکست داد: چنانکه سي سال پيش پدرهاشان را سر قضيه «بو» شکست داده بود. اين قضيه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهي پس از اينکه معشوقش -کسي که ما خيال ميکرديم با او ازدواج خواهد کرد- او را ترک کرده بود. ميس اميلي پس از مرگ پدرش خيلي کم از خانه بيرون ميرفت. و پس از اينکه معشوقش او را ترک کرد، ديگر اصلا کمتر کسي او را ميديد. چند نفر از خانمها جسارت به خرج دادند و به ديدنش رفتند، اما ميس اميلي آنها را نپذيرفت. تنها نشانه زندگي در خانه او، همان سياه بود -که آن زمان جوان بود- و با يک سبد بازاري به بيرون رفت و آمد ميکرد.
خانمها ميگفتند: «مگر يک مرد -حالا هر طوري باشد- ميتواند يک آشپزخانه را حسابي نگهداري کند؟» و بنابراين وقتي که خانه ميس اميلي بو افتاد، تعجب نکردند. بالاخره اين هم نمونهاي از کارهاي روزگار و خانواده عاليقدر گريرسن بود.
يکي از همسايهها، از زنهاي همسايه، بالاخره به استيونز شهردار هشتاد ساله شکايت کرد.
شهردار گفت: «حالا يعني ميفرماييد من چکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرماييد بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من يقين دارم اين کار لزومي نخواهد داشت. احتمال دارد ماري يا موشي باشد که کاکا سياه ميس اميلي تو باغچه کشته است. من راجع به اين موضوع با ايشان صحبت خواهم کرد.»
روز بعد هم دو شکايت ديگر رسيد. يکيش از طرف مردي بود که يکدل دو دل براي شکايت آمده بود: «آقاي شهردار ما حتما بايد فکري راجع به اين موضوع بکنيم. من شخصا هيچ ميل نداشتم که مزاحم ميس اميلي بشوند. ولي بايد حتما راجع به اين موضوع فکري کرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشکيل داد. سه نفر از اعضا آدمهاي پا به سني بودند و يک نفرشان از آنها جوانتر بود -از همين افراد متجددي که تازگيها داشتند پا ميگرفتند.
او گفت: «بسيار ساده است؛ بهش اخطار کنيد که خانهاش را تميز کند، ضربالاجل هم معين کنيد و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه ميفرماييد آقا؟ مگر ميشود يک خانم محترم را تو روش به عنوان بوي بد متهم کرد؟»
در نتيجه شب بعد، پس از نيمه شب، چهار نفر مامور مثل دزدها پاورچين از چمن خانه ميس اميلي گذشتند و وارد خانه شدند. پاي شالوده و درز آجرها و دريچههاي زيرزمين بو ميکشيدند. و يکي از آنها مثل آدمي که بذر بيافشاند از کيسهاي که گل شانهاش بود چيزي ميپاشيد. درِ زيرزمين را هم شکستند يکي از پنجرهها که تا آنوقت تاريک بود روشن شد، و ميس اميلي در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش ميتابيد. نيمتنهاش راست و بيحرکت، مثل يک بت، ايستاده بود. آنها پاورچين پاورچين از چمن گذشتند و قاتي سايههاي درختهايي که در طول خيابان صف کشيده بودند گم شدند. بعد از يکي دو هفته ديگر بو برطرف شد.
همين وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعا براي ميس اميلي غصه بخورند. مردم شهر ما که يادشان بود که چطور خانم يات، عمه بزرگ ميس اميلي بالاخره پاک ديوانه شده بود، فکر ميکردند که گريرسنها قدري خودشان را بالاتر از آنچه بودند ميگرفتند. مثلا اينکه هيچکدام از جوانها لياقت ميس اميلي را نداشتند. ما هميشه تابلويي پيش خودمان تصور ميکرديم که ميس اميلي با هيکل باريک و سفيدپوش در قسمت عقب آن ايستاده بود؛ و پدرش به شکل يک هيکل پهن تاريک که تعليمي سواري در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به ميس اميلي بود، و چهارچوب دري که به عقب بازشده بود آنها را مثل قاب در ميان گرفته بود. وقتي که ميس اميلي سي سالش شد، نميتوان دقيقا گفت که ما راضي و خوشحال شده بوديم، بلکه عبارت بهتر ميتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنون ارثي که در خانواده آنها سراغ داشتيم، ميدانستيم که اگر واقعا بختي به ميس اميلي رو آور شده بود، ميس اميلي کسي نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتي که پدرش مرد، خانه آنها تنها چيزي بود که از او براي ميس اميلي باقي مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملي پيدا کرده بودند که براي ميس اميلي دلسوزي کنند. تنهايي و فقر او را تنبيه ميکرد. افتاده ميشد. او هم ديگر کم و بيش هيجان و ياس داشتن و نداشتن چند شاهي پول را ميتوانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همه خانمها خودشان را حاضر کردند که براي تسليت و پيشنهاد کمک به ديدنش بروند. ولي او همه را دم در ملاقات کرد. لباسش مطابق معمول بود و هيچ اثر اندوهي در چهرهاش ديده نميشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به روسا هم که به ديدنش ميرفتند، و به دکتر، که ميخواستند او را متقاعد کنند که جنازه پدرش را به آنها تسليم کند، همين را ميگفت و فقط وقتي که ديگر نزديک بود به قانون و زور متوسل شوند تسليم شد. و آنها جنازه را فورا دفن کردند.
ما در آن موقع نميگفتيم که ميس اميلي ديوانه است. ما خيال ميکرديم که بايد اين کار را بکند. ما تمام جوانهايي را که پدرش از او رانده بود به ياد داشتيم، و چون ديگر کسي نمانده بود، ميگفتيم بايد هم به کسي که او را غارت کرده است دو دستي بچسبد، همانطور که همه ميچسبند.
3
ميس اميلي مدتي مريض بود. وقتي که دوباره او را ديديم، موهايش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمي به ياد فرشتههايي که تو پنجرههاي رنگين کليسا ميکشند ميانداخت -قيافه آرام و غمگيني داشت.
شهردار تازه کنترات فرش کردن خيابانها و پيادهروها را داده بود، و در تابستان پس از مرگ پدر ميس اميلي، کار شروع شد. شرکت ساختماني با سياهها و قاطرها و ماشينهايش آمد. يک سرعمله هم داشتند به اسم هومر بارون -شمالي گنده کمر بسته سبزهاي بود که صداي نکرهاي داشت، و رنگ چشماش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههاي کوچک دستهدسته دنبالش راه ميافتادند که ببينند چطور به سياهها فحش ميدهد و سياهها چطور با آهنگ بالا و پايين رفتن بيلهايشان آواز ميخوانند.
هور بارون به زودي با همه اهل شهر آشنا شد. هرجا، نزديکهاي چهار راه، ميشنيدي که صداي خنده زيادي ميآيد، ميديدي که هومر بارون ميان جمعيت است. همين روزها بود که کمکم او را با ميس اميلي در يک گاري اسبي زردرنگ کرايهاي، که يک جفت اسب بور آن را ميکشيد، ميديديم.
اوايل، ما از اينکه ميس اميلي بالاخره دلش يک جايي بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصا از لج اينکه خانمها ميگفتند: «هرگز يک فرد خانواده گريرسن محل سگ هم به يک نفر شمالي نخواهد گذاشت -آن هم يک کارگر روزمزد.» اما غير از اينها، عده ديگر هم، پيرتر از اينها، بودند که ميگفتند حتي غم و غصه زياد هم نبايد باعث شود که يک خانم واقعي قيد اصالت و نجيبزادگي را بزند. ميگفتند: «بيچاره اميلي -خويش و قومهاش حتما بايد به سراغش بيايند.» ميس اميلي چندتا خويش و قوم در آلاباما داشت. اما سالها پيش، پدرش سر نگهداري خانم يات، پيرزن ديوانه، با آنها بههم زده بود؛ و ديگر روابطي بين دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشييع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همين که مردم گفتند: «بيچاره اميلي،» پچپچههاي درگوشي شروع شد. به هم ديگر ميگفتند: «يعني فکر ميکنيد که واقعا اين طور باشد؟… البته هست… جز اين چه ميتواند…» و از پشت دستهايشان. و خشخش لباسهاي ابريشمي و ساتين، و حسادتها، و آفتاب بعدازظهر يکشنبه، وقتي که آن يک جفت اسب بور رد ميشدند و صداي سبک و نازک سم آنها به گوش ميرسيد، درگوش هم ديگر ميگفتند: «بيچاره اميلي.»
ميس اميلي هميشه سرش را بالابالا ميگرفت، حتي وقتي که ديگر به نظر ما پشتش زمين خورده بود. انگار بيش از هميشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او، به عنوان آخرين فرد خانواده گريرسن، سرفرود بياوريم. انگار همينش مانده بود تا صلابت و غير قابل نفوذ بودن خود را بيش از پيش به ثبات برساند. مثل وقتي که رفت مرگِ موش بخرد. اين بيش از يکسال پس از زماني بود که مردم بنا کرده بودند بگويند: «بيچاره اميلي» -همان زماني که دو تا دختر عمويش به ديدنش رفتند.
ميس اميلي به دوافروش گفت: «من مقداري سم لازم دارم.» در آن موقع بيش از سي سالش بود. هنوز يک زن معمولي بود؛ گو اينکه از حد معمولي کمي لاغرتر بود. چشمهاي خرد و خودپسند و تحقيرکنندهاي داشت. گوشت صورتش دور و بر شقيقهها و کاسه چشمش کيس شده بود. آدم خيال ميکرد کساني که تو منارههاي چراغهاي دريايي زندگي ميکنند بايد اين شکلي باشند. به دوافروش گفت: «من مقداري سم لازم دارم.»
«بله چشم، ميس اميلي. چه نوع سمي؟ براي موش و اين چيزها به عقيده من…»
«من بهترين سمي را که داريد ميخواهم به نوعش کار ندارم.»
دوافروش چند سم را اسم برد.
«اينها که عرض کردم حتي فيل را هم ميکشد. اما آنکه شما لازم داريد…»
ميس اميلي گفت: «ارسنيک است. ارسنيک خوب سمي است؟»
«ارسنيک؟…بله بله خانم. اما آنکه شما لازم داريد…»
«من ارسنيک لازم دارم.»
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. ميس اميلي هم، رُک، نگاهش را به او ميخکوب کرد. صورتش مثل پرچمي بود که از چهار طرف آن را کشيده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر اين را لازم داريد… ولي قانون ايجاب ميکند که بفرماييد آن را به چه مصرفي ميخواهيد برسانيد.»
ميس اميلي فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب ميل داد تا راست به چشمهاي او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جاي ديگر انداخت و رفت ارسنيک را پيچيد. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سياهي بود. او پاکت را آورد داد به ميس اميلي. وقتي که ميس اميلي، در منزلش، پاکت راباز کرد، روي جعبه، زير نقش جمجمه و استخوانهاي چپ و راست علامت خطر، نوشته بود «براي موش».
4
روز بعد ما همه ميگفتيم: «خودش را خواهد کشت»؛ و فکر ميکرديم که اين بهترين کار است. اوايلي که ميس اميلي با هومر بارون ديده ميشد ما ميگفتيم که با او ازدواج خواهد کرد. ميگفتيم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد.» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش ميآيد. و مردم ميدانستند که تو کلوب الک با مردهاي بچه سال مشروبخوري ميکند. خلاصه آدم زنبگيري نبود. بعدها، بعد از ظهرهاي يکشنبه که آنها تو گاري اسبي براقشان ميگذشتند، ما از روي حسادت ميگفتيم: «بيچاره اميلي.» ميس اميلي سرش رابالا نگاه ميداشت.
هومر بارون لبههاي کلاهش را بالا زده بود و سيگار برگي ميان لبهايش گذاشته بود و تسمه اسب را با دستکشهاي زردرنگش گرفته بود.
آن وقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: براي شهر قباحت دارد، براي جوانها بد سرمشقي است. مردها نميخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشيش را، که غسل تعميد ميداد، مجبور کردند (کس و کار ميس اميلي همه اهل کليسا بودند) که برود ميس اميلي را ملاقات کند. اين کشيش هرگز آنچه را در اين ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولي ديگر به ديدن ميس اميلي نرفت. يکشنبه ديگر باز ميس اميلي و هومر بارون تو خيابان پيدا شدند. و روز بعد زن کشيش موضوع را به اقوام ميس اميلي، که در آلاباما بودند، نوشت. آن وقت دوباره خويش و قومهاي ميس اميلي تو خانه او پيدايشان شد. و ما دست روي دست گذاشتيم و ناظر جريانات شديم. اولش چيزي رخ نداد. آنوقت ما يقين کرديم که آنها ميخواهند با هم ازدواج کنند. به خصوص که خبر شديم که ميس اميلي به دکان جواهرسازي رفته و يک دست اسباب آرايش مردانه نقره سفرش داده که روي هر تکهاش حروف «ه.ب» کنده شده باشد. دو روز بعد از آن هم خبر شديم که يک دست کامل لباس مردانه به انضمام يک لباس خواب خريده است. ما پيش خودمان گفتيم ديگر ازدواج کردهاند، و واقعا دلمان خنک شد. چون که ديديم حتي دوتا دختر عموهاي ميس اميلي بيش از آنچه خود ميس اميلي تا حالا فروخته بود واقعا «گريرسن» بودند.
خيابانها مدتي بود تمام شده بود؛ بنابراين وقتي که هومر بارون رفت ما تعجب نکرديم. اما از اينکه ميان مردم يکهو سروصدا بلند نشد، کمي بور شديم. ما خيال ميکرديم که هومر بارون رفته است که مقدمات رفتن ميس اميلي را فراهم کند. يا اينکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهايش خودش را خلاص کند. (در آن موقع ما براي خودمان دستهاي بوديم و همه طرفدار ميس اميلي بوديم که دختر عموهايش را دک کند.)
و يک هفته نگذشت که آنها رفتند. و همان طور که منظر بوديم سه روزه هومر بارون به شهر برگشت. يکي از همسايهها ديده بود که غروب کاکاسياهِ ميس اميلي از در مطبخ او را وارد کرده بود. و اين آخرين دفعهاي بود که ما هومر بارون را ديديم. و تا مدتي بعد ديگر ميس اميلي را هم نديدم. فقط کاکاسياه او با زنبيل بازاريش آمد و شد ميکرد. اما در خانه هميشه بسته بود. گاهگاهي ما ميس اميلي را براي يکي دو دفعه تو پنجره ميديديم. مثل آن شب که موقع آهک پاشيدن او را ديده بودند. تقريبا شش ماه تو خيابان پيدايش نشد. انگار اين خاصيتي که بارها روح او را به زنجير ميکشيد؛ اما وحشيتر و خبيثتر از آن بود که مرگ بپذيرد.
دفعه بعد که او را ديديم ديگر چاق شده بود و موهايش داشت خاکستري ميشد، و در مدت چندسال بعد، آنقدر خاکستري شد و شد تا کاملا بهرنگ فلفلنمکي و چدني درآمد؛ و همان طور ماند. و تا روز مرگش در هفتادسالگي، هنوز به همان رنگ چدني، مثل موهاي يک مرد زير و زرنگ باقي بود.
از همان وقت به بعد، در جلو عمارتش همين طور بسته بود. بهجز مدت شش هفت سال، زماني که در حدود چهل سالش بود و نقاشي چيني تعليم ميداد. در آن موقع کارگاهي در يکي از اطاقهاي طبقه پايين ترتيب داده بود و دخترها و نوههاي مردم عصر کلنل سارتوريس با همان نظم و همان روحي که يکشنبهها با يک سکه بيست و پنج سنتي -براي انداختن تو سيني اعانه که دور ميگرداندند- به کليسا فرستاده ميشدند به کارگاه ميس اميلي ميرفتند. ميس اميلي در آن زمان از پرداخت ماليت معاف بود. آن وقت خرده خرده نسل جديد روي کار آمد و استخوان بندي و روح شهر را تشکيل داد. و شاگردهاي قديمي بزرگ شدند و ديگر بچههايشان را با جعبهرنگ و قلممو و عکسهايي که از مجلات مد بانوان بريده ميشد نزد ميس اميلي نفرستادند. در جلو عمارت پشت سر آخرين شاگرد بسته شد. و همچنان بسته ماند. وقتي که شهر داراي سرويس پست شد، تنها ميس اميلي بود که نگذاشت شماره فلزي بالاي در خانهاش بکوبند و جعبه پستي به آن بياويزند. ميس اميلي حرف کسي را گوش نميکرد.
روزها و ماهها و سالها ما کاکاسياه ميس اميلي را ميپاييديم که موهايش خاکستريتر و قامتش خميدهتر ميشد و با سبد بازاريش آمد و شد ميکرد. ماه دسامبر هر سال که ميشد يک ابلاغيه ماليات براي ميس اميلي ميفرستاديم، که يک هفته بعد به توسط پست پس فرستاده ميشد. گاهگاهي، جسته گريخته، او را در يکي از پنجرههاي طبقه پايين ميديديم. پيدا بود که اطاقهاي طبقه بالا را به کلي بسته است. نيمتنه ميس اميلي، مثل نيمتنه سنگي بتي که به ديوار محراب معبدي نصب شده باشد، به ما نگاه ميکرد؛ يا نگاه نميکرد؛ ما هرگز نتوانستيم اين را تشخيص بدهيم.
به اين ترتيب ميس اميلي، ميس اميلي عاليمقام، حي و حاضر، نفوذناپذير، آرام، سمج، نسلي را پشت سر ميگذاشت و به نسل ديگر ميپيوست.
آن وقت مرگ او اتفاق افتاد. در ميان خانهاي که پر از سايه و تاريک و گرد و خاک بود، مريض شد؛ در جايي که غير از سياه پير مرتعش کسي بربالينش نبود. ما حتي از مريض شدنش هم باخبر نشديم. مدتي بود که ديگر از سياه خبر نميگرفتيم.
سياه با کسي، شايد حتي با خود ميس اميلي هم، حرف نميزد. چون که صدايش انگار از ماندن و به کار نگرفتن خشن و زنگ زده شده بود. ميس اميلي در يک از اطاقهاي طبقه پايين، روي يک تختخواب چوب گردوي پردهدار، مرد؛ در حالي که موهاي خاکستريش ميان بالشي که از نديدن نور خورشيد زرد شده بود فرو رفته بود.
سياه اولين دسته زنها را که صداهاشان را در سينه خفه کرده بود و با هيس! هيس! هم ديگر را خاموش ميکردند و نگاههاي سريع و کنجکاو خود را به اطراف ميانداختند، از در عمارت داخل کرد؛ و خودش ناپديد شد. مستقيما رفت داخل عمارت و از در پشت آن خارج شد و ديگر کسي او را نديد.
دو تا دختر عموهاي ميس اميلي فورا حاضر شدند و روز بعد تشييع جنازه را ترتيب دادند، و اهل شهر آمدند که ميس اميلي را زير تودهاي از گلهاي خريداري شده تماشا کنند، که تصوير مدادي پدرش روي آن به فکر عميق فرو رفته بود. و خانمها نيمصدا زير لب پچپچ ميکردند، و مردهاي خيلي پير، بعضيهايشان با اونيفرم زمان جنگ داخلي، روي سکوي جلو کليسا و چمن ايستاده بودند و درباره ميس اميلي با هم گفت و گو ميکردند. که حالا يعني ميس اميلي هم دوره آنها بوده و با او رقصيدهاند و شايد زماني دلش را هم بردهاند. و مثل همه پيرها حسابی حوادث گذشته را با هم شلوغ ميکردند -گذشته براي آنها مانند جاده باريکي نبود که از آنها دور ميشد، بلکه مثل چمن وسيعي بود که هرگز زمستان نديده بود و همين دهسال آخري مثل دالاني آنها را از آن جدا کرده بود.
ما در آن موقع متوجه شده بوديم که در طبقه اتاقي بود که چهار سال بود کسي داخل آن رانديده بود و ميبايست در آن را شکست. اما قبل از آنکه در آن را باز کنند، تامل کردند تا ميس اميلي به طرز آبرومندي به خاک سپرده شد.
به نظر ميرسيد که شدت شکستن در اتاق را پر از گرد و خاک کرده است. اتاق را انگار براي شب زفاف آراسته بودند. غبار تلخ و زنندهاي، مثل خاک قبرستان، روي ميز توالت، روي اسبابهاي بلور ظريف و اسباب آرايش مردانه که دستهاي نقرهاي تاسيده داشت و نقرهاش چنان تاسيده بود که حرف روي آن محو شده بود نشسته بود. پهلوي اينها يک يخه کراوات گذاشته بود. گويي تازه از گردن آدم باز شده بود. وقتي که از جا برداشته شد، روي غباري که سطح ميز را فراگرفته بود، و زير آن يک جفت کفش و جوراب خاموش و دور افتاده قرارداشت.
خود مردي که صاحب اين لباسها بود روي تختخواب دراز کشيده بود. ما مدت زيادي فقط ايستاديم و لبخند عميق و بيگوشت او را که تا بناگوشش باز شده بود نگاه کرديم. جنازه ظاهرا زماني به طرز در آغوش کشيدن کسي اينطور خوابيده بوده است. ولي اکنون، اين خواب طولاني، که حتي عشق را به سر ميبرد، حتي زشتيهاي عشق را مسخره ميکند، او را در ربوده بود. بقاياي او، زير بقاياي پيراهن خوابش، از هم پاشيده شده بود و از رختخوابي که روي آن خوابيده بود جدا شدني نبود. روي او و روي بالشي که پهلويش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بيحرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شديم که روي بالش دوم اثر فرورفتگي سري پيدا بود. يکي از ما چيزي را از روي آن برداشت. ما به جلو خم شديم. همان گرد تلخ و خشک، بيني ما را سوزاند. آنچه ديديم يک نخ موي خاکستري چدني بود.
يويليام فاکنر
برگردان: نجف دريابندري
Leave a Comment