دارم نگاه میکنم
وسعی میکنم بخاطر بسپارم که دارم نگاه میکنم
من فکر نمیکنم
فضایی که فکرها میکنند منم
هوا روشن است
اما آسمان که به هر ابری میگوید خوش آمدی روشنفکر نیست
فکرها ابرند
میآیند و میروند
مثل روز در آسمان میریزند
مثل شب به آسمان میپاشند
اما آسمان رنگ نمیگیرد
نور میرود مثل فکر
دوباره میآید مثل فکر
اما آسمان رنگ نمیگیرد
میشود روشنفکر بود
همه جا نورپردازی کرد
اما تاریکی نه میرود نه میآید
بدون آنکه باشد هست
نور میشکند
و روشنفکر شکست میخورد
اما تاریکی وجود ندارد که بشکند
مرگ را مگر میشود واردِ بازی کرد!؟
اگر بخواهیم دوباره دنیا را زنده کنیم
باید برش گردانیم به کودکیش
روی این صورتها دیگر نمیشود حساب کرد
بمب اتمی هم دیگر به آن صورت کار نمیکند
باید سپاه بوسه فرستاد به صورتها
کارِ ما پاسخ به «کارما» نیست
مگرعیسای روی صلیب نمیدانست
مردمی که او را میکشند نمیدانند؟
گذشته یعنی عوضی
و حالا شاید عوض شود
هیچ قاتلی مادرزاد نیست
ما همه در او دست داریم
حتی صدّام را نباید میکشتند
باید صداش میکردند
شاید عوض میشد
عوضیها همه را از بدن بیرون کردهاند
بیخود نیست که گاهی میروم به مغزم در آتن
به رودهای در پاریس که خویشاوندِ رومِ رگ است
و با این سیاهکاریها
که گاهی سیاهرگِ سفیدپوستها میکند درجهان سیاه نمیشوم
میزنم به قلبِ آفریقا برای سوءِ تغذیه در معده
و عدهای را گاهی فقط گاهی میبینم که میدانند گاهی ایرانیام
تمام پیرهنهای جهان را هم که بارِ قاطر کنند
بفرستند به خانهام
باز با سینهای که از لای دکمههای بازم بزند بیرون
میزنم به درون به خون که دیگر از بیروت بیرون نمیرود
و مینشینم در کافههای شلوغ که به آدمها نگاه نکنم
گلها و گلبولها که میگذرند
اهالی سرخپوشِ دهلیاند اهلِ دلاند
و با این حرفها این فکرها بیخود سیاه نمیشوند
مغز ابوریحانی شدیدن بیرونیست
که آدمها را از بدن بیرون کرده
حواس ما را تبعید کردهاند
خانهای در خانه باقی نمانده هرچه هست نیست!
کسانی راه میروند در روده
و عدهای وول میخورند در خون که ما نمیشناسیم
بیگانه آنهایند نه مایی که با خود بیگانهایم
دیوانهایم
و خانه درغربت کردهایم
دیوارِ ما بیرونیست
افکارِ ما بیرونیست
مثل ابرها که در آسمان سرگردانند
فکرها بیخانمانند
پرندهای از پنجره میآید و از درِ دیگر
مثل یک فکر بلند میزند بیرون
تا به خانهی دیگری برود که مال من نیست
من شاعرِ این فکرها نیستم
فقط میزبانم
صبح میآید و ظهر و شب میشود
و من فقط نگاه میکنم
آدمها می آیند و میروند
مثل ابرها
اما آسمان همیشه پا برجاست
و آنهایی که با آشکار میجنگند
ریشه را نمیبینند
نمیدانند که ما هنوز شاخهایم
دست میبریم بالا
میگذاریمش به دعا
اما خشک میشود
یک شاخهی تنها که مقصر نیست
نیکسون یکی از آنها نبود
همهی ما بود
ما همه بمب انداختهایم در هیروشیما
ما همه هیتلر بودیم
و در فکری که به جان جهان افتادهست دست داریم
چرا مدام در معشوق دنبال چیزی میگردیم که در عشق نیست!؟
عشق داغ است
چون خورشید
داغِ داغ
اما همه ماه را ترجیح میدهیم که آنهمه سرد است
ما همه آوارهایم
سالهاست اینجا و آنجا میکنیم
دانهای هستیم که دنبال خاکِ خود میگردد
اما کجا!؟
من هم خانهام را ترک کردهام
چون زمینِ مناسبی برای بذری که من بودم نداشت
مثل همه میگردم که خاکِ خودم را پیدا کنم
اما کجا!؟
آدرس را همه میدانند
اما بدون آنکه بدانند میدانند
دریغا که الماس را فقط میشود
بین سنگهای معمولی پیدا کرد
وگرنه آدرسی که میدهد دیدن
دائم عوض میشود
عوضی شدهام!
چشم را از خانه بیرون کردهام
جای خواب نیست
خانهای که از آن آب بریزد بیرون
رودخانه ست
دیگر به دردِ گریه هم نمیخورد
وقت است از آب بپریم
وقت است که دیگرهیچ نگوید هیچکس
گلها آمدهاند
که از کنار مهربانی بگذریم
و هر دو آسمان را بغل کنیم
این هر دو بچه را با چشمهایی که گلوله بود
نیچه زاییده بود
هیتلر اشکِ دنیا را درآورد
اما زرتشت
وقتی به دنیا آمد
برای چه میخندید؟
آب خودش را صدا میزند
و حتی سکوت
وقت است هیچ نگوید هیچکس
یکی به دنیا آمده
که میخندد
Leave a Comment