من پشت پنجرهام، خيرهام به خانهی خاموش روبرو، آرام و آهسته وارد اتاق مىشود، خودم را به آن راه میزنم اما پيش از آنكه سر برگردانم مىرود. آرام دنبالش مىكنم، بدون آنکه در بزنم وارد میشوم، پشت پنجرهی اتاق نشسته، انگار به چیزی دور خیره شده، چیزی مثل چراغهای سوختهی خانه، خانهای که هنوز دارد در سالهای قبل میسوزد.
Leave a Comment